عجب حال و هوایی داری ای دل
عجب سوز و نوایی داری ای دل
عجب محنت کش دیر مغانی
عجب پا بست زلف چون کمانی
بیاد روزگار آنچنانی
بیاور بادهی جام ار توانی
روزها و شبان چون برق و باد در گذرند و من در جاده هستی خرامان راه میپیمایم!
نمی دام چرا این همه غفلت سراپای وجود نازنینم را گرفته، عقربه های ساعت بدنبال هم میدوند و صفحات تقویم ورق می خورند، پچه ها بزرگ میشوند و جوانان پیر و پیران از نو آغاز میکنند، و من همچنان همچون کوران و کران نه میبینم و نه میشنوم!
از روزها لحضات نیمه شب و خستگیهایش را میبینم
از ماهها شب های نیمه آن و ماه کاملش را می دانم
و از سالها لحظات تحویل سال را!
دلم از این همه حضور و آگاهی! عجیب گرفته، و تنم از این همه خستگی شکسته
باز میل گریستن دارم!
اما فرصت و مکانی نمییابم
سپاس از آسمان که امروز به جای من گریست و همه عقده های دلم را باز کرد
کاش بازهم به جایم ببارد، کاش فردا یا همین امشب رعد عقده هایم را فریاد زند
و راه توان اندک پاهای خسته ام را دریابد و مرا بر شانه هایش سوار کند ...
کلمات کلیدی: