«کاش روزی به سر کوی توام منزل بود»
مهربان من سلام
سلامی از یک دوست، یک پرنده بیپر، یک مشتاق مهجور
عزیز دلم خوب میدانی که چقدر مشتاق دیدارت هستم و چه اندازه دوست دار نگاهت
اما نمیدانم چرا سر درلاک خود کردهام و در روزمرگی و گرفتاریهای تمام نشدنی دنیا، ترا فرآموش میکنم و کمتر به تو فکر میکنم و با همه اشتیاقم برای دیدارت، در مهیا کردن زمینه آن اقدام نمیکنم.
هرگاه بیاد تو و خوبیهایت و مهربانی و صفایت میافتم، تصمیم میگیرم در راه وصالت (این آرزوی دیرینه)قدمی بردارم، هنوز این اندیشهام به یک تصمیم و تصمیمم به یک اراده محکم تبدیل نشده که باز روزمررگیها و این «عجوزه، عروس هزار داماد» مرا به خود مشغول میکند و ترا از یادم میبرد تا زمانی دیگر و ...
عزیز دلم باور کن سخت بیتاب دیدارت هستم، اگر میدانستی (که میدانی) در شور و شوق مشتاقی و آتش مهجوری چه میکشم، با آن همه مهربانی، لطف و عاطفهای که در توسراغ دارم، بسراغم میآمدی، شاید هم آمدهای بارها و بارها و من نبودهام؟!!
قربانت گردم تمام عمرم را میدهم برای یک لحظه دیدنت، بوسیدنت، بوئیدنت و میدانم:
«گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دم است باقی ایام هیچ»
فدای مهربانیات، اگر من «اسیر و زخمی و بی دست و پایم» تو که ...
اگر من «دیر آمدم مجروح بودم اسیر قبض و بسط روح بودم»
توان آمدن نداشتم،
مشتاقیت را که داشتم، و میدانستی!
من پایم در گل بود، تو که هر روز از کوچه ما گذر میکنی چرا؟!
میدانم دوستانی داری بهتر از آب روان و بینیازی از دوستیم.
اما من نه دوستانی دارم ... و نه بینیازم از دوستیت، بلکه سخت تنهایم، تنها و بیکس، بییار، بیهمدم و مونس
عزیزم گاهی که دلم برای خودم تنگ میشود،
درد تنهایی و بی کسیام را با تو تسکین میدهم و آتش مهجوریم را با زمزمهای، شعری و یا نامهای برای تو فرو مینشانم.
اما شوق حضورت، لذت دیدارت و عشق گذاشتن سر به دامانت در من فروزانتر میشود و من هیزم این آتشم.
با این همه در مقابل غافل شدن از تو، این سوختن را به جان خریدارم.
مهربان من، نگرانی گذشت زمان، (آنچه شرحش رفت) باز به سراغم آمده و میخواهد خلوت ما را برهم بزند و مرا غافل از تو گرداند.
عزیز دلم، مهربانم، فدای زیبائیت بیا و فراق را وصال کن و ظلمت شبم را به روشنایی روز مبدل کن که سخت تنهایم.
بیا و بخواه که:
« فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد»
دلتنگ دوریت،
عاشق زیبائیت،
مشتاق مهربانیت،
دوستدار خوبیهایت،
آنکه بی تو بودن را نمیخواهد
مشتاق مهجور
کلمات کلیدی: