امروز (یکشنبه ۲۷ خرداد) در اندیشه نحوه بیان مطلبی در کلاس بودم و در این باره تامل می کردم. گفتگویی ذهنی پیش آمد و در این حال یکی از شاگردان سوالی کرد فرصت نبود و سوال با موضوع بحث ارتباطی نداشت توضیح مختصری دادم و به او گفتم بیش از این چیزی نمی توانم بگویم همین توضیح مختصر و سر بسته را داشته باشید که فرصت و مکان توضیح نیست و...
در همین لحظه به ذهنم رسید (من هیچ نگویم دگر از خویش بریدم) فکر کردم شعری میخواهد جاری شود. بدون مقاومت صفحه سفیدی از دفترم را باز کردم و نوشتم، ذهنم زیاد منحرف میشد و به دنبال اندیشه های قبلیام میرفت. آنچه آمد و نوشتم این است:
من هیچ نگویم دگر از خویش بریدم
سودای تو دارم ز سر و ریش بریدم
بیچاره تر از ما و منی هیچ ندیدم
زآنرو ز دو عالم به ره خویش بریدم
من مست تولی توام ساقی کوثر
از غیر تو دل بر شکر و نیش بریدم
دامی است به ره خرقه و سجاده ولیکن
بی خرقه ز خمخانه درویش بریدم
شب نور رخ پر گهرت باز به دل بود
از روز و غم و جمله شرر هاش بریدم
ای مهر و عنایت مددی باز بفرما
کز نام و می و فخر و غمش دوش بریدم
در راه وصال تو و آن مهر دل افروز
از خلق جهان بی تب و تشویش بریدم
صد شوق بدل دارم در راه تو محبوب
مشتاق توام از دگر و خویش بریدم
کلمات کلیدی: