ای کاش اندر زلف آن شمع طرب می گشت دل
در پیچ و تاب زلف او تاب غزل می بست دل
در آسمان آبی چشم خمارش تا سحر
صد نای و نی بر جان و دل می بافت دل
ای کاش هر شب اینچنین مستانه می آمد نگارم
دستی بدستم می نهاد، لب بر لبم می دخت دل
زان وعده بی انتها هر شب ز جان آید ندا
کان بی وفای خوش صدا، از سوی ما بر بست دل
ای با وفا آخر چرا شوقی به جان انداختی
یک لحظه بودن با چو من ننگست دل؟
میآیی آخر در برم، می بینی در چشم ترم
میل وصالت همچنان تازه است دل!
کلمات کلیدی: