باز یک شنبه شد و توفیق رفیق راه که ساعتی را همنشین خواجه اهل راز باشم.
امروز از حافظ عزیز خواستم که شعری با حال و هوای معنوی بر من جاری شود تا شاید حکایتی باشد بر دلتنگی های همیشگی، و حسرت های پایان ناپذیر از عمر بر باد رفته، گویی کنجشکک بی توان روح مرا با وادی سیمرغان کاری نیست. سه بیت پراکنده آمد که تقدیم می گردد و شعری را که صبح یکشنبه (28/ 5 /86 ) جاری گشته بعد از آن تقدیم می گردد.
الهی عمر شتابان در گذر است و من مانده ام در گرفتاری های بچه گانه روزگار، تو خود عنایتی کن تا پا از گل های تعلق و دل از هوس باز گیرم و در راه وصالت قدمی بردارم. به حق ماه عزیز شعبان و عزیز دوردانه نبی (ص ) سلطان عشق و معرفت.
* * * * * * * * * *
ساقی مهربان من منتظرم بیار می
مطرب جان فزای من بی خبرم بساز می
دولت عشق و مستی ام باز نگشته همچنان
ای گل مشک بوی من پر شررم بدار می
بی تاب و خمارم من در وادی خاموشی
اندیشه سبزم کو از شوق نگار می
* * * * * * * * * * * * * * *
دلم گرفته امشب تاب سفر ندارم
قلبم رمیده دیگر عزم خطر ندارم
سر های بی گناهان بردار عشق محبوب
من پر گناهم اما از خود شرر ندارم
ای پادشاه خوبان کی از سفر بیایی
جور و جفا فرآوان میل حذر ندارم
دستم به خون دل باز آلوده گشته اما
تاوان این گناهم طاقت دگر ندارم
غارتگران دل با دام و کمان نشستند
این راه پر خطر شد راهی به در ندارم
سر ناتوان و مغرور ، گوش از نصیحتم کر
دل خسته و شکسته دیگر خبر ندارم
ویرانه شد امید و اندیشه های نابم
با این دل سبک سر قصد سفر ندارم
حق دل سیاهم هجر است و بی وفایی
من میل سازگاری با بی هنر ندارم
مشتاق و بی قرارم با نا مرادی دل
اما دگر هوای عشق و دلبر ندارم
کلمات کلیدی: