معبودا:
چقدر باید بگذرد تا بشناسم آنچه آفریدی و برای آفریدنش خودت را ستودی، نمیدانم آیا قدرت و فرصت شناختنش را دارم یا ...
عزیز دلم:
چه آفریدی که ندای فتبارک الله سر دادی، تو که آسمانها را با آن همه وسعت و زمین را با آن عظمت آفریدی، و آن همه موجودات دیگر را ...
مگر در این مشت خاک چه دمیدی که برتر از همه قرار گرفت و بار امانت «اختیار» را به دوش کشید که هیچکس را یارای بر دوش کشیدنش نبود.
مهربان من:
آب و آتش را به هم آمیختهای که من در یک لحظه در آتش هجرانت، درد فراغت و رنج آلودگیم میسوزم و در همین حال آب خنک شوق دیدارت و امید به لطف بیکرانت فرح بخش جان من است.
فدای مهربانیت:
میدانم حاصل عمرم جز حسرت دوریت و داغ مهجوریم نیست اما با این همه آنچنان غرق باتلاق نافرمانیت شدهام که حتی با دانستن این مهم توان بیرون آمدن از این باتلاق را ندارم.
زیبای من:
تو یکسره صفا و خوبی هستی، شوقی برسان، کرشمهای بنما و توانی عنایت فرما، تا به یکباره بدرآیم و آن شوم که تو میخواهی و آن کنم که تو فرمودهای و آن باشم که لیاقت خلیفه الهی ترا داشته باشم که خود فرمودهای ادعونی استجب لکم.
مشتاق حضور جاودانهات مشتاق مهجور
* * * * *
امشب دوباره دست طلب دامنم گرفت
دنیا و ناز و تعلق پرم گرفت
غفلت چو شعله، شرر بر تنم زند
گو صد هزار درد و الم طاقتم گرفت
* * * * *
امشب دوباره میل وصالت چنان کند
شوق لب چو شرابت چنان کند
گویی غروب رنگ تعلق زدوده است
فردا غبار و غرور و تعلق چنان کند
* * * * *
کلمات کلیدی: