28/1/86 حافظیه
امروز عصر بعد از کلاس حافظ شناسی در حال و هوای حافظیه دل بیقراری میکرد و ذهن با حافظ نجوا، و من نظارهگر بودم.
ساعتی گذشت میل نوشتن آمد، با طلب استمداد از حضرت لسان الغیب کلماتی جاری شد. شاید شرحی باشد بر حال و هوای این ایام دل بیقرار شدهام!
عزیزا تقدیر هرچه هست مورد رضا و عنایت تو باشد، کافی است و نیکوست.
* * * *
حال و هوای مستی و شور و نوای عاشقی
شوق وصال و بیخودی، درد و دوای عاشقی
این تن زخم دیدهام، باز رمیده از قفس
تا که شنید شمهای بو و خیال عاشقی
تاب و تحملی نماند حال و ترنمی نماند
بس که شرار شد دلم در تب و تاب عاشقی
من نه هوای خامی و میل گناه کردهام
بلکه طلب نمودهام، نرمی دل زعاشقی
صبر و قرار من چه شد، قول و قرار من کجاست
باز نموده این دلم فکر و خیال عاشقی
ناز کمان ابرویش، جان به فدای عشوهاش
در پی بال زخمیام، تن بفدای عاشقی
هجر رخ حبیب من، دوری دست گرم او
در پی هم شکستهاند خواب و خیال عاشقی
این همه طرح و نقشهام، بسته به موی دلبران
دست قضا چه میکند، عمر بپای عاشقی
* * * *
نمیدانم چرا بزرگان و اهل معرفت حاضرند سالها عمرشان را با ساعتی عاشقی معامله کنند!؟
کلمات کلیدی: