سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترس با نومیدى همراه است ، و آزرم با بى بهرگى همعنان ، و فرصت چون ابر گذران . پس فرصتهاى نیک را غنیمت بشمارید . [نهج البلاغه]
راه دل

 

ساقی بیار باده زان می­ که در خروش است

آن می که از توانش خلقی به جنب و جوش است

ساقی ببار باران از نوش لعل رویت

زان رو که مردمان را جمله نه حلق و گوش است

ساقی شراب رویت، نور است باز تابان

از بس که ظلمت و جهل در حال جنب و جوش است

ساقی هزار باده بر جان پر شرم ریز

هر سو هزار فکر و اندیشه جامه پوش است

ما را بکوی جانان راهی چو نیست بی می

قلبم چنین مشوش همواره خاک پوش است

آندم که جعد مویت افتد به دست و چشمم

دامی برای دل هم آماده خروش است

عید است و من خموشم بی می بیار باده

شاید که در چنین روز عیشم به جنب و جوش است

همت نموده­ای تو، یاری رسانده ای تو

ورنه هنوز چشمم دنبال عیش و نوش است

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/13:: 8:14 صبح     |     () نظر

 

28/1/86 حافظیه

امروز عصر بعد از کلاس حافظ شناسی در حال و هوای حافظیه دل بی­قراری می­کرد و ذهن با حافظ نجوا، و من نظاره­گر بودم.

ساعتی گذشت میل نوشتن آمد، با طلب استمداد از حضرت لسان الغیب کلماتی جاری شد. شاید شرحی باشد بر حال و هوای این ایام دل بی­قرار شده­ام!

عزیزا تقدیر هرچه هست مورد رضا و عنایت تو باشد، کافی است و نیکوست.

 

*     *    *     *

حال و هوای مستی و شور و نوای عاشقی

شوق وصال و بی­خودی، درد و دوای عاشقی

این تن زخم دیده­ام، باز رمیده از قفس

تا که شنید شمه­ای بو و خیال عاشقی

تاب و تحملی نماند حال و ترنمی نماند

بس که شرار شد دلم در تب و تاب عاشقی

من نه هوای خامی و میل گناه کرده­ام

بلکه طلب نموده­ام، نرمی دل زعاشقی

صبر و قرار من چه شد، قول و قرار من کجاست

باز نموده این دلم فکر و خیال عاشقی

ناز کمان ابرویش، جان به فدای عشوه­اش

در پی بال زخمی­ام، تن بفدای عاشقی

هجر رخ حبیب من، دوری دست گرم او

در پی هم شکسته­اند خواب و خیال عاشقی

این همه طرح و نقشه­ام، بسته به موی دلبران

دست قضا چه می­کند، عمر بپای عاشقی

*        *       *      *

نمی­دانم چرا بزرگان و اهل معرفت حاضرند سالها عمرشان را با ساعتی عاشقی معامله کنند!؟

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/9:: 6:15 صبح     |     () نظر

 

معبودا:

چقدر باید بگذرد تا بشناسم آنچه آفریدی و برای آفریدنش خودت را ستودی، نمی­دانم آیا قدرت و فرصت شناختنش را دارم یا ...

عزیز دلم:

چه آفریدی که ندای فتبارک الله سر دادی، تو که آسمانها را با آن همه وسعت و زمین را با آن عظمت آفریدی، و آن همه موجودات دیگر را ...

مگر در این مشت خاک چه دمیدی که برتر از همه قرار گرفت و بار امانت «اختیار» را به دوش کشید که هیچکس را یارای بر دوش کشیدنش نبود.

مهربان من:

آب و آتش را به هم آمیخته­ای که من در یک لحظه در آتش هجرانت، درد فراغت و رنج آلودگیم می­سوزم و در همین حال آب خنک شوق دیدارت و امید به لطف بی­کرانت فرح بخش جان من است.

فدای مهربانیت:

می­دانم حاصل عمرم جز حسرت دوریت و داغ مهجوریم نیست اما با این همه آنچنان غرق باتلاق نافرمانیت شده­ام که حتی با دانستن این مهم توان بیرون آمدن از این باتلاق را ندارم.

زیبای من:

تو یکسره صفا و خوبی هستی، شوقی برسان، کرشمه­ای بنما و توانی عنایت فرما، تا به یکباره بدرآیم و آن شوم که تو می­خواهی و آن کنم که تو فرموده­ای و آن باشم که لیاقت خلیفه الهی ترا داشته باشم که خود فرموده­ای ادعونی استجب لکم.

مشتاق حضور جاودانه­ات مشتاق مهجور

 

*  *  *  *  *

امشب دوباره دست طلب دامنم گرفت

دنیا  و  ناز  و  تعلق  پرم  گرفت

غفلت چو  شعله، شرر  بر تنم  زند

گو صد هزار درد و الم طاقتم گرفت

 

*  *  *  *  *

امشب دوباره میل وصالت چنان کند

شوق لب چو شرابت  چنان  کند

گویی غروب رنگ تعلق زدوده است

فردا غبار و غرور و تعلق چنان کند

*  *  *  *  *

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/7:: 5:31 صبح     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/4:: 11:47 عصر     |     () نظر

 

باز یارم مهربانی می­کند  

طلب عشق و جوانی می­کند

باز هم چشمش شرار انگیز گشت

با من دل داده بازی می­کند

باز هم همچون گلان و بلبلان

ناز و غمزه تا که دانی می­کند

باز هم تیر از کمان ابرویش

قلب من را سیبل، دانی می­کند!

باز هم لعل لب چون غنچه­اش

فکر­ها را سخت طوفانی می­کند

باز هم با آن صدای دل فریب

در جهان من خدایی می­کند

باز هم از ناوک مژگان او

تیرها سویم روانی می­کند

باز هم آن قلب همچون شیشه­اش

میل وصل و مهربانی می­کند

باز هم برقی زند چشمان او

چشم دل را شب چراغانی  می­کند

باز هم من مانده­ام حیران که او

هر دمی میلی که دانی! می­کند

باز هم دست دعا افشانده­ام

که این پریوش میل سامانی می­کند

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/3:: 8:54 عصر     |     () نظر

 

باز سه شنبه شد ( 1/3/86) و توفیق همجواری خواجه اهل راز و عنایت های او، این هم تحفه این هفته این همنشینی.

عزیزا

تو مظهر تمام خوبی­های عالمی، هر چه از توست زیبائیست و هر که با توست زیباست.

معبودا

دل بی قرار مشتاقم، به هوای دیدن شمه­ای از مهربانیت به هر دری می­زند. در حالی که جهان پر است از مهربانیت « آب در کوزه و ما گرد جهان می­گردیم»

مهربانا

فرموده­ای بخوانید، می­خوانمت که نفس خواندنت، دریافت کردن است. همین که بی لیاقتی همچون من، اجازه دارد نام زیبایت را بر زبان آورد، یک عالمه عنایت تو است. دلم پر پر می زند، سخت بی تاب و مشتاق است و البته مهجور.

شوری در جان مشتاقم بینداز، توانی به پاهایم بده، تا در راه تو قدم بگذارم، بر مشتاقیم بیفزا و از مهجوریم بکاه ...

* * * *

دل من بسوی کویت هوس شتاب دارد

به جهان مستی و می سر پیچ و تاب دارد

مگر  از  ره  عنایت  برسد  توان  و  نایی

که لب خمار مستم  هوس  شراب  دارد

دل بی فروغم امشب شده گرم حس خوبت

تن خسته و  شکسته شرر  و  عتاب  دارد

همه شوق و میل وصلت به دل سیاه و مهجور

به کجا  روم که هستم  سر  میل ناب  دارد

نه  منم  چنین  پریشان  که  جهانی از خلایق

همه سر گمند و حیران به چمن که خواب دارد

من و مستی و خماری تو  بدل چراغ  راهی

همه  بند بند  جانم  خبر  از  شهاب  دارد

دل  بی قرار و مشتاق  ز  ره  امید  امشب

سر خمر  و  میگساری  و  لب  خضاب  دارد

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/3/2:: 7:20 صبح     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/2/31:: 9:48 عصر     |     () نظر

 

دیشب در گفتگویی دوستانه اشاره­ای شد به شور و شوق کودکی برای اسباب بازی­های آن دوران ...

این اندیشه امروز قوت گرفت که هنوز هم همان کودکیم و سرگرم اسباب بازیهای دیگر ...

دیروز کوچک بودیم و امروز هم در قیاس با عمر سپری شده رفتار کودکانه داریم، فقط اسباب بازی­ها تغییر شکل داده­اند، ماشین و عروسک به خانه و موقعیت اجتماعی و مدرک تحصیلی ... تبدیل شده­اند

در حال رانندگی به این اندیشه رسیدم که همه غرق بازی­های دوران بزرگسالی هستیم و غافل از هدف زندگی ...

در حال دلی شکست، بغضی گرفت و اشکی آماده جاری شدن ...

فرصتی و خلوتی یافت نشد ...

بلاخره سایه خنکی رسید، قلمی بر کاغذ جاری گشت، ذهنی خالی شد و دلی عقده گشود ...

امید که این لحظات قلیل، لحظات اتصال با محبوب بشمار آید.

 

یا لطیف

 

بی تو در محفل رندان خبری نیست که نیست

سرٌ سودای تو در هیچ سری نیست که نیست

آنچنان  غرق  ملامت  شده­ام  بی ­رخ  تو

که تمنای وصال تو در هیچ رگی نیست که نیست

باز  از  ناوک  مژگان  سیاه  تو  جنون  می­بارد

ورنه اندیشه معقول تو در هیچ کسی نیست که نیست

منم  از  جهد  و  جالت  به  سیاهی  رفتم

چونکه نور رخ زیبای تو در هیچ دلی نیست که نیست

مطربان  ساز  و  نوا  بحر  طرب  می­سازند

ورنه آوای فرح بخش تو در هیچ سری نیست که نیست

یار  از  پرده  برون  آمد  و  رخساره  نمود

خوب رویی  به جهان دگری  نیست  که  نیست

ساقیا عشق بدریای وجودِِ، شده غمناک بریز

ورنه مشتاقی و مهجوری رویت، گذری نیست که نیست

شور  مشتاق  نگر،  شوق  و  تمنایش  بین

که به هر بند وجودش گوهری نیست که نیست

منم  ار  شهره  آفاق  شوم  چون  مشتاق

مهر و عشقم بدل خوش بشری نیست که نیست

*  *  *  *

الهی، جان من آزاد گردان دلم را با وصالت شاد گردان

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/2/30:: 11:49 عصر     |     () نظر

 

خلوت دل

یک سفر اندر سکون

یک تن تنها نشسته بی رمق

یک سر سرشار از غوغا و تب

جسم تکیه­ای بر فرش داشت

عرش را پیموده است جان

شور بی تابی دلی شبگرد ساخت

جان زمشتاقی سری پر درد داشت

یک نفس طی کرده­ای هفت آسمان

یک نظر پیوسته­ای شب را به صبح

             * * *

باز هم نور سحر گاهی دمید

شور مشتاقی و بی تابی رمید

باز هم غافل ز آگاهی شدیم

باز هم قابل ز رسوایی شدیم

روزها اند پی هم شام گشت

هفته ها و ماهها شد سالها

شد بهار عمر هم در نیمه راه

ذره ذره روی هم انبار شد

لکه لکه شیشه دل تار شد

آه دیگر یک دلی از سنگ گشت

وای دیگر گوش دل سنگین شده

چشم جان در بند این رنگین شده

خلوت دل حاصلش افسردگی است

             * *  * * *

من به امید لبی بنشسته­ام

انتظار یک نگاه خسته ام

شد رجاء واثقم الطاف او

گر بنازی آید از چشمم فرود

ور به لبخندی دلم را در ربود

یا به نقشی شور بی تابی دمید

دام زلفی طاقت از دستم ربود

جان و دل یکسر به قربانش کنم

عشق را آهسته مهمانش کنم

عمر را بخشم به لطف یک نگاه

          * * * * *

کاش روزی چشم من روشن شود

موج گیسویش شود دام رهم

سر نهم بر دامنش من زار زار

راز گویم با دوچشم اشک بار

دست لطفی بر سر و رویم نهد

گوش گیرد درد دل را باز هم

مهر ریزد از لب او باز هم

( عشق ورزم ازلب پر مهر او)

دست گیرد این قلم بشکسته را

رومزی از آن راز را افشا کند

بوسه­ای بر لطف و احسانش کنم

 

(کاش من هم یک شبی محرم شوم)

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/2/29:: 8:4 عصر     |     () نظر

 

عجب حال و هوایی داری ای دل

عجب سوز و نوایی داری ای دل

عجب محنت کش دیر مغانی

عجب پا بست زلف چون کمانی

بیاد روزگار آنچنانی

بیاور باده­ی جام ار توانی

روزها و شبان چون برق و باد در گذرند و من در جاده هستی خرامان راه می­پیمایم!

نمی دام چرا این همه غفلت سراپای وجود نازنینم را گرفته، عقربه های ساعت بدنبال هم می­دوند و صفحات تقویم ورق می خورند، پچه ها بزرگ می­شوند و جوانان پیر و پیران از نو آغاز می­کنند، و من همچنان همچون کوران و کران نه می­بینم و نه می­شنوم!

از روزها لحضات نیمه شب و خستگی­هایش را می­بینم

از ماه­ها شب های نیمه آن و ماه کاملش را می دانم

و از سالها لحظات تحویل سال را!

دلم از این همه حضور و آگاهی! عجیب گرفته، و تنم از این همه خستگی شکسته

باز میل گریستن دارم!

اما فرصت و مکانی نمی­یابم

سپاس از آسمان که امروز به جای من گریست و همه عقده های دلم را باز کرد

کاش بازهم به جایم ببارد، کاش فردا یا همین امشب رعد عقده هایم را فریاد زند

و راه توان اندک پاهای خسته ام  را دریابد و مرا بر شانه هایش سوار کند ...

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مشتاق مهجور 86/2/28:: 5:40 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9